شانزده اسفند هم مثل تمام روزهای دیگر، بارش را بست و رفت. جشنواره‌ی امسال رنگ دیگری داشت. 
در اوج خستگی، ناامیدی و اضطراب اما در کنار تو گذشت. این روزها نمی‌گذرند، تمام می‌شوند. احساس می‌کنم این زندگی دارد قطره قطره‌ی خونم را می‌مکد. خسته‌تر از هر زمان دیگری اما ادامه می‌دهم. دلیل این تمایل به ادامه دادن را نمی‌دانم. شاید بخشی از این دلیل به امید برمی‌گردد و حتی به ترس.
به خودم در آینه نگاه می‌کنم. انگار این تصویر را نمی‌شناسم. این چشم‌های خسته و نگاه ناتوان. 
مثل گنجشکی در خود فرو رفته بودم و اشک می‌ریختم. درست کنار تو و تو برای اولین بار، چهره‌ی ناتوان و مستاصل مرا دیدی. بغض گلویت را گرفته بود. تو دلیل اشک‌هایم را می‌خواستی و من جز پناه بردن به سکوت چیزی برای گفتن نداشتم.  مگر می‌توان درد را گفت؟ من دردهایم را می‌باریدم و تو دردهایم را از روی گونه‌هایم پاک می‌کردی. شاید این تنها کاری بود که از تو برمی‌آمد. دیگر رمقی برایم نمانده بود که بگویم چقدر آن بغض‌ها و اشک‌هایت رادوست دارم. چقدر تو را حتی در اوج عصبانیتم از تو، دوست دارم. چقدر تو را در نهایت خستگی و ناامیدی.

درمیان آن همه شلوغی و سردرگمی، نگاهم دنبال چیزی بود که تو بودی. با آن چشم‌های نافذت که هنوز قدرت نگاه کردن و خیره شدن به آن‌ها راندارم، به من نگاه می‌کردی و لبخند می‌زدی،
با یک کاسه آش غوره در دست.
این همه فاصله تا تو.آن هم درست زمانی که از همیشه به من نزدیک‌تر بودی.این فاصله چیست که میان ما افتاده؟
خطوط چهره‌ات را نگاه می‌کردم و چشم‌هایت را که بسته بودی. با من حرف می‌زدی اما انگار هیچ چیز نمی‌شنیدم. 
کاش می‌توانستم زمان را نگه دارم.
کاش می‌توانستم دست‌هایت را با خود ببرم، اما.

امنیت حضور.این چیزی بود که بلاخره اتفاق افتاد و وجه تمایزی شد بین این جشن و تمام برنامه‌هایی که تاکنون در آن‌ها نقشی داشتم. هرچند این امنیت می‌توانست دلایل دیگری نیز داشته باشد. مثلا غریبه بودن تو درآن جمع.چه بسا اگر غریبه نبودی.
صحنه‌های دردناک سال‌ها پیش از جلوی چشم‌هایم عبور می‌کرد و هراسان اطرافم را می‌نگریستم. هراسان.شاید چون از چیزی می‌ترسیدم.
آن روز هم سرد بود.باران می‌آمد.همه چیز بود اما امنیت نبود. نگاهم بین آن همه حضور می‌چرخید اما به هیچ نقطه‌ی امنی نمی‌رسید. سرگردان بودم، درمانده.به دنبال چیزی که می‌خواستم ببینم اما نمی‌خواستم باور کنم.
دیدمش و عرق سردی بر پیشانی‌ام نشست. 
یا آن روز که باید جلوی مشتی دانشجو و تمام اساتید سخنرانی می‌‌کردم.او را دیدم و تمام حرف‌هایم را گم کردم. انگار لال شده بودم. دلم می‌خواست از پشت همان میکروفون فریاد بکشم که دیگر کافیست.اما از انجمن علمی گفتم و بعد از آن نمی‌دانم کجا خودم را گم و گور کردم. ترس.راستش می‌ترسیدم تو را باخود ببرم. می‌ترسیدم از تکرار تمام آن روزهای تلخ دردناک.
اما آن اتفاق به هردلیلی، نیفتاد و تو به من خیره شدی. آن‌قدر که امنیت حضور از دست رفته‌ام را پس از سال‌ها به من بازگرداندی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Cindy SorousH RakhshanI شعر.متن های کوتاه.زندگی من مد و لباس ماست ننه Hiprage Jennifer اجاره سند برای آزادی زندانی . اجاره سند برای دادگاه . اجاره وثیقه سلامت روانشناسی دانلود فایل