من به واژهای فکر میکنم که سالها گمان میکردم میشناسمش: نجابت.
به من بگو نجابت چیست.نجابت درعشق چیست؟
لعنت به خاصیت این خاک که گرفتن دستهایت را گناه میداند. در آغوش کشیدنت را حرام میداند و من ماندهام میان این مردم حلال و حرام دانِ بیگناه. پس عشق چیست اگر در گرفتن دستها و بوییدنت خلاصه نشود؟
صدای خنده میآید. خندههای از سرِ مستی همان مردانی که دوست داشتن تو را نانجیبی میدانند. چقدر همهمه است.چقدر هیاهو.چقدر خنده.خندههای پَلَشت دوست نداشتنی.من اینجا چه میکنم؟ چقدر خستهام.انگار کسی در سرم نشسته است و فریاد میکشد. اگر تو بودی میتوانستم با تو از این اتاق فرار کنم. از این اتاق که نمیخواهمش.از میان کسانی که نمیخواهمشان. مرا که روی تخت گرمی دراز کشیدهام نگاه میکنند. عبور میکنند.نیش میزنند.و بعد میروند. من میمانم و نور چراغ و باز هم صدا.صدای خندههای آدمهای مست.چرا این همه از آدمهای مست واهمه دارم؟
مگر چه میکنند؟ تنها میخندند.دلم برایشان میسوزد.برای این حجم از فشار که با هیچ الکلی درمان نمیشود و آدمیان این خاک غریب تنها به دنبال لحظهای نفهمیدناند.دقیقهای فراموشی از هیاهوی زندگی.میانشان، چقدر غریبهام.چقدر احساس خفگی میکنم.
از خیابانی گذشتیم که دوست نمیداشتمش، کوچهای را دیدم که دوست نمیداشتمش. شاید تنها گناه کوچه این بود که خانهی فرمانده را درآغوش گرفته است. ازآن کوچه رد شدیم و از آن خیابان نیز. چشمهایم را بستم و دستم را برای لحظهای روی دستهای تو گذاشتم که فرمان را سفت چسبیده بود. حضورت لذت تاتر را چند برابر میکرد.
هوا برای من هنوز سرد است.تو اما مثل همیشه انگار کورهی آتش. انگشتهای یخ زدهام میان دستانت میچرخید و گرمای وجودت انگار هرثانیه به من تزریق میشد.
تو هرگز طعم یخ زدگی را نچشیدهای که قدر این گرما را بدانی. گرمای دلپذیر دستهایت.
چراغ خانهی روبه رو، نیمی از چهرهام را روشن کرده بود. در آن تاریکی، در سیاهی شب، چشمهایم را بسته بودم. از من میخواستی نگاهت کنم اما نمیتوانستم.
از آن لحظات چیزی به یاد نمیآورم جز حالت چشمهایت، که قاطعانه بود، و دستهایت که مرا تکان میداد تا از آن حالت گیجی بیرون آیم.اما بیفایده بود.تنها یک جمله در ذهنم رژه میرفت.مات و مبهوت نشسته و جلوی صورتم را گرفته بودم. کورهی آتش سوزی. وجودم انگار در آتش عمیقی میسوخت.خاکسترم در میان دستهایت پخش شده بود. با اضطراب تکانم میدادی و حرف میزدی، از حرفهایت اما هیچ چیز در خاطرم نماندهاست.
۲۰ فروردین ۹۸، تاریخیست که فراموشش نخواهم کرد.
شب از نیمه گذشته است، به تو فکر میکنم، به آیندهای که از آن هیچ نمیدانم.
درباره این سایت