چشمهایم را میبندم، دنیای پشت چشمهایم از آنچه روبهرویم عینیت یافته، آرامتر است.از آرمان شهری که در رویاهایم ساخته بودم، ویرانهای بیش نمانده.
صدای نفسهایم را میشنیدم. در را باز کردم، چشمهایم را بستم.در رابستم، چشمهایم را باز کردم.
کسی آنجا نبود.هیچ رهگذری حتی. قدم زدم. نه مثل تمام سالهایی که نبودن تمام آدمها را پذیرفته بودم، که شبیه تمام لحظههایی که منتظر معجزه بودم، قدم زدم. اما از معجزه خبری نبود.
و تنها احساس تلخ و کشندهی انتظاری عمیق، مرا تنگ دربر گرفته بود.آنقدر که حتی قدرت نفس کشیدن از من سلب شده بود.
انتظار، برای من تداعی روزهای تلخیست که به ظاهر تمام شده اند اما هنوز بر خاطرم میتازند.
قدم میزدم و هر لحظه تصور میکردم کسی را خواهم دید اما میدانستم که او را نمیبینم.
دنیای کار، کثیفتر از آنچه تصور میکردم است. انگار مشتی لجن جلویت بگذارند و بگویند این واقعیت است، آن را قورت بده.
بااین همه اما هنوز از دیدن چیزهایی به وجد می آیم .مثلا یک بسته اسمارتیز m&m.شکلاتهایی که دوست دارم و بابا در این گرانی، برایم میآورد.هنوز از گرفتن دستهای تو روبهروی پردهی سینما، از نگاهت که به پرده نبود و روی چشمهایم قفل شده بود، احساس عمیق امنیت و آرامش میکنم و خستگی کار و زندگی در بدترین نقطه از زمان و مکان را فراموش میکنم. هنوز برای گنجشکهایم غذا میریزم.هنوز کتاب میخوانم.هنوز باتو سخن میگویم
دیدمت.پس از چند هفته دوری.با صدای گرفته و بینی قرمز ورم کرده.سوغاتی ات از آن بزرگ شهر، تنها یک سرماخوردگی بود.
من دراین سرمای دلچسب هنوزکنارت مینشینم و باران میخورم. اما میترسم از نگاههای آلودهای که به سمتمان روانه میشوند.مگر چه کردهایم؟
گرفتن دستهایت جرمش این است؟
جرمش این وحشت زدگیست؟
این نگاههای عجیب رهگذران که از زهر، بدتر است.
چرا عشق را نمیدانیم؟ چرا اینجا همه چیز جُرم است جز خودِ جُرم.
چقدر ددهام. و خسته.
من راز دستهای تو را میدانم. راز نگاه و چشمهای تورا.
کاش دیگران هم میدانستند.
راه طولانیست.طولانی و دشوار.پر از سنگلاخهای غریب.نمیدانم تو تا کجای این مسیر را با من میمانی اما میدانم که هرگز به مقصد فکر نمیکنم.زندگی درست همین جاست. همین لحظه.کنار تو و میان دستهای نجیبت.
درباره این سایت