یادم میآید روزی مهدی خندید و گفت: درمملکت ما آدمها از پلیس میترسند!!!!
از پلیس نمیترسیدم تا اینکه آنچه بر سر مردم میآورد، بر سر ما نیز آورد.
این دومین بار بود.بار قبل جناب پلیس آشنا درآمد اما این بار وقتی آن کوماندو به سمت من آمد و تو را پیدا کردند، دستانم شروع کرد به لرزیدن. ما را تنها به جرم کنار هم نشستن آن هم در ماشین خودمان، خفت کردند!!!!
کوماندو دستور داد شیشه را پایین بکشم. نسبتتان؟ کارت شناسی.نام پدرآقا.نام برادرش.شغل برادرش.با فریاد همه را گفتم.گفت به پدرم زنگ بزنم. گوشی را آوردم و خواستم شمارهی پدر را بگیرم که گفت: چرا دستات میلرزن؟! گفتم چون از شما باید ترسید!
نگاهم کرد و گفت نمیخواد زنگ بزنی. گفتم: چرا نمیخواد خانم؟ میخواد.
و بعد حرفهایی زد که عمق وجودم را سوزاند.حرفهایش مثل خوره به جانم افتادهاند و رهایم نمیکنند.بعد هم بااشارهی آن مرد ریشوی چندش آور، سرش را پایین انداخت و رفت. من ماندم و لرزش انگشتهایم ازخشم و نه از ترس. سرتا پایم را برانداز میکرد.نگاهش به دکمههای مانتویم بود. در ذهن بیمارش چه میگذشت؟ طبق کدام قانون بر سر آدمها خراب میشوند؟ چرا من و تو؟ چرا دستشان به آنهایی که باید نمیرسد؟ از پوشش ملعونش انگار نکبت میبارید. صورتش کثیف بود.روحش کثیفتر.شرمتان باد.شرمتان باد.
درباره این سایت