باران میآید و تو نمیآیی.مه زیبایی کوهها را در آغوش گرفته. میگویی درآن شهر شلوغ لحظهای از نظرت دور نمیشوم. درآن شلوغیِ پوچِ بیانتها نشستهای و روز پا گذاشتنم به این دنیای مسخره را مرور میکنی.من به تنها یادگاری که به تو دادم فکر میکنم. به آن شال گردن خاکستری رنگی که نیمههای شب رجهایش را بافتم و در هر دانهاش، چند قطره عشق به خواب رفته است.
تو را دوست دارم و این شاید تنها چیزیست که این روزها میدانم.
بااین همه اما خستهام و تقلایم برای ادامه دادن انگار روز به روز بیهودهتر است. این خیابانهای مه گرفته، انگار تو را کم دارند. سپیدی مطلق آسمان را در بر گرفته. چهارده روز است که تو را ندیدهام. چقدر زمان دیر میگذرد.انگار ماههاست ندیدمت.
احساس میکنم چیزی شبیه عادت به نبودنت در من شکل گرفته است. عادت به دور بودنت.
دلم نمیخواست در این نقطه از زندگیام و بااین حجم از پیشامدها، درست زمانی که بیش از همیشه به حضورت احتیاج داشتم، هزار کیلومتر از این شهر دور باشی. اما مگر میتوان با سرنوشت جنگید؟ هرچند اینکه هنوز به تو فکر میکنم خود، نوعی جنگ است. اینکه دیگری را نادیده میگیرم و عذاب روح و روانش را به جان میخرم
راست میگوید.مزد چنین عاشقی، نقد روان دادن است.
نمیدانم روزها دقیقا چطور و از کجا شروع میشوند.حتی نمیدانم چطور تمام میشوند. اما این تقویم نشان میدهد که ۱۶ روز از آخرین دیدارمان میگذرد.چشمهایم را میبندم و به حجم اتفاقات پیش رو فکر میکنم. خستهتر میشوم. سیل تخیلات، روانم را باخود میبرد. و من بدون هیچ تقلایی، به همه چیز فکر میکنم.به هر آنچه باید و به تمام آنچه نباید.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت