همایون میخوانَد:
درآن گلولهی آتش گرفتهای که دل است
و باد میبردش
و باد میبردش
سو به سو چه میبینی.
حالا دیگر باران نمیبارد و همایون کولی را میخوانَد:
رفت آن سوار کولی.
با خود تو را نبرده.
رفت آنکه پیش پایش،
دریا ستاره کردی.
چشمان مهربانش
یک قطره ناسترده.
چند سال گذشته است؟ هنوز شبیخون آن خاطرات را برروحم احساس میکنم.
هنوز حالم را یک عکس، یک جمله، یک عطر، خراب میکند.نه.دگرگون واژهی بهتریست.
مرا ببخش. مرا که شیفتهی تو شده شدهام، اما هنوز عکس آن دخترک را جلوی چشمهای تو میگیرم و تو رویت را برمیگردانی.
شب گذشته وقتی با آن حالات همیشگی چهرهات روبه روی مادرم شروع به حرف زدن کردی، چقدر بیشتر دوستت داشتم. نگاهم انگار روی چشمهایت قفل شده بود.با آن نگاه نافذت که میگفتی:
" حالات چهرهی آدمها برایم مهمتر از آن چیزیست که میگویند"
این بار بر خلاف همیشه تمام حرفهایت را میشنیدم.
شب از نیمه گذشته بود که رفتی و مرا با تصویری که در چشمهایم از اشکهایت به جا مانده بود، تنها گذاشتی.
باید اعتراف کنم که گمان نمیکردم هرگز اشکهایت را ببینم.
صدای هق هق مردانهات که در گوشم پیچید و سکوت آن چند متر مکعب را شکست، برای اولین بار احساس کردم که تو واقعا مرا دوست داری. نه چنانکه دیگران میگویند و ادعایشان گوش فلک را کر میکند.که.
هنوز باورم نمیشود که تو را آنقدر دوست دارم که مرزهایم جابهجا شدهاند.
شب از نیمه گذشته است. به تو فکر میکنم که نیستی. به دیگران، که مرا کور میپندارند. به زمان، که مثل باد میگذرد.
آخرین آفتاب بهمن، چهرهام را نوازش میکند. به بافتنیهای نیمه کارهام فکر میکنم که باید برای جشنواره آماده شوند.به قرار امروزمان به جناب روان شناس که نمیدانم چه نسخهای برایمان میپیچد.
به تو فکر میکنم. به تمام چیزهایی که از تو نمیدانم.
ابرهای تکه تکه تمام آسمان را پرکردهاند.
همایون میخوانَد:
رفت آن سوار و با خود، یک تار مو نبرده.
دیدمت.پس از چند هفته دوری.با صدای گرفته و بینی قرمز ورم کرده.سوغاتی ات از آن بزرگ شهر، تنها یک سرماخوردگی بود.
من دراین سرمای دلچسب هنوزکنارت مینشینم و باران میخورم. اما میترسم از نگاههای آلودهای که به سمتمان روانه میشوند.مگر چه کردهایم؟
گرفتن دستهایت جرمش این است؟
جرمش این وحشت زدگیست؟
این نگاههای عجیب رهگذران که از زهر، بدتر است.
چرا عشق را نمیدانیم؟ چرا اینجا همه چیز جُرم است جز خودِ جُرم.
چقدر ددهام. و خسته.
من راز دستهای تو را میدانم. راز نگاه و چشمهای تورا.
کاش دیگران هم میدانستند.
راه طولانیست.طولانی و دشوار.پر از سنگلاخهای غریب.نمیدانم تو تا کجای این مسیر را با من میمانی اما میدانم که هرگز به مقصد فکر نمیکنم.زندگی درست همین جاست. همین لحظه.کنار تو و میان دستهای نجیبت.
۲۰ فروردین ۹۸، تاریخیست که فراموشش نخواهم کرد.
شب از نیمه گذشته است، به تو فکر میکنم، به آیندهای که از آن هیچ نمیدانم.
درباره این سایت